گلبا، منبع تصویر از اینترنت
-
اولین آموزگار معنوی من یک گل بود
-
یک گل سرخ رنگ که از روئیدن خود خوشحال بود. من از او پرسیدم : چطور چنین سرخ رنگی در حالی که از میان خاکی تیره سر بر می آوری؟ او پاسخ داد : این مسیری ست که باید در آن گام برداری.(درک معنوی از پدیده های پیرامونت)
-
دومین آموزگار من یک مزرعۀ پنبه بود
-
من در یک صبح سرشار از تلألو نقره ای رنگ ، طبق معمول ، به مزرعۀ پنبه رفتم ، تنها ده یا دوازده سال داشتم. روح وجان من به خاطرازدست دادن والدینم غمگین بود، و من پرسشی دردل داشتم ، چرا انسان زندگی می کند؟ آن نور شگفت انگیزی که از سپیدی پنبه منعکس می شد در روح و جان من رسوخ کرد و صدایی در درونم زمزمه می کرد: انسان زنده است تا شادی بیافریند .
-
سومین آموزگار من سایۀ یک درختِ گردوی بسیار کهن سال بود.
-
سرگرمی من این بود که چشمانم را ببندم و تلاش کنم تا به یاد بیاورم که آن درخت چقدر بزرگ بود، و البته تا زمانی که به سایه اش نمی نگریستم موفق نمی شدم. به این نکته رسیدم که : به خاطر سپردن سایۀ چیزی از تصور کردن خود آن چیز بسیار آسان تر است .
-
چهارمین آموزگار من شبنم بود
-
بسیار مشتاق بودم تا صبح ِ زود از خواب برخیزم و برای جمع کردن شبنم به باغ بروم . یک روز صبح من شروع کردم به بازی با یک قطره شبنم که از جایگاهش بر روی یک برگ ِ بوتۀ کوچکِ کنجد ، نور خورشید را به خود جذب می کرد . من نوک انگشتانم را تا جایی که فاصلۀ بین ما تنها برای تنفس باد کافی بود نزدیک تر بردم . به مرور شبنم ناپدید شد و من مدت زمان زیادی را به عظمت ناپدید شدنش می اندیشیدم .
-
-
پنجمین آموزگارم یک نی خیزران بود
-
یک روز بر لب رودخانه ای ( Ciarsin ) که از کنار روستا می گذشت ، نشسته بودم . آب زلال بود و من می توانستم در آن ماهیان زیادی را ببینم که با یکدیگر بازی می کنند . نی را به آرامی در آب فرو بردم و دیدم که در محل تماس با آب نی شکست . آنرا از آب بیرون کشیدم و دیدم که سالم است . فهمیدم که بیش از یک حقیقت وجود دارد .
-
-
ششمین آموزگار من یک آبگیر بود
-
یک روز تابستانی، هنگام بازگشت از مزرعه ،در حالیکه علوفۀ حیوانات را بر دوش داشتم،کنار آبگیری توقف کردم تا در سایۀ یک درخت بزرگ آلوچه کمی استراحت کنم . تعداد زیادی آلوچۀ رسیده بر زمین ریخته شده بود.چندتایی برداشتم و شروع کردم به خوردن . چند متر آن طرف تر از لبۀ آب ، بر روی یک بلندی ، از جایی که من نشسته بودم ، آبگیر در نور روز همچون یک آینۀ آرام و شفاف به نظر می رسید . برای سرگرمی یک هستۀ آلوچه را در داخل آب پرتاب کردم ؛ آن هسته تعدادی دوایر متحدالمرکز ِ پهن شونده را در سطح آب ایجاد کرد تا زمانیکه محو شدند . بازی را ادامه دادم تا تصمیم گرفتم این بار دو عدد سنگ را نه چندان دور از یکدیگر پرتاب کنم . دایره های هر دو سنگ بلافاصله باهم برخورد کرده و یکدیگر را خنثی کردند .
-
-
هفتمین آموزگار من تاریکی بود
-
در یک غروب پاییزی ، من روستا را برای بازگرداندن حیوانات ترک کردم . آنها را نیافتم و زمانیکه تاریکی بر همه جا چیره شد ، تصمیم گرفتم که به خانه بازگردم . آن شب شبی خالی از ماه و ستارگان بود . از آنجا که راه را می شناختم ، مشکلی نداشتم تا به قبرستان رسیدم . قبرستان همچون مربعی بزرگ بود و من به ناچار باید از آن می گذشتم . آن اطراف هیچ خانه ای نبود . به ناگاه من تاریک ترین ِ تاریکی ها را احساس کردم . لحظه ای تأمل کردم و از خود پرسیدم چرا در طول مسیر تنگ و باریک خارج از روستا بی هیچ مشکلی قدم می زدم اما اکنون در این فضای بزرگ وسیع چنین ترسیده ام ؟ آنگاه دریافتم آن تاریکی که مرا کور کرده بود در درون خودم می زیست نه در بیرون از وجودم .
-
روی جلد کتاب مجموعه آثار گلبا که در سال ۱۹۹۲ در ایتالیا چاپ شد.
یکی از آثار گلبا که به شکل یک چیدمان در سال ۱۹۹۱ ارائه شده.
از آثار گلبا با عنوان "تنوع ارزش" است. این طرح بر اساس داستان هزارویک شب در هزارویک نسخه و با چهارده کیلو ورق طلا از سال ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۳ساخته شده.
منبع مطالب ترجمه شده : www.lamarrana.it
جهت آشنایی بیشتر با فعالیت های ایشان می توانید به منابع زیر مراجعه کنید :
بابل شهر بهار نارنج ، گروه مؤلفان ، تهران : نشر چشمه ، چاپ اول ، زمستان ۱۳۷۹
بابل (شهر زیبای مازندران ) ، جعفر نیاکی با همکاری پوراندخت حسین زاده ، تهران : نشر سالمی ، چاپ دوم ۱۳۸۳
GOLBA Il giardino delle rose , copy by Electa ,Milano
www.universes –in-universe.de
www.beppufestival.wordpress.com
حسین روانبخش
۱۲۸-۳۰۲-۱۳۸۸-۶-۶-۱